لیدی
لیدی با مادر و نوزادش زندگی می کند. دوست او، الکسیس، چند روزی است که ظاهر نشده است. آن صبح آفتابی، لیدی پس از حمام کردن نوزادش، توسط مادرش فرستاده شد تا چنار بخرد. او با پسری آشنا می شود که به او می گوید الکسیس را با دختر دیگری دیده است. او فراموش می کند که چنارها را به خانه بیاورد و برای یافتن او راهی سفر می شود. لیدی تا زمانی که پدر فرزندش را پیدا نکند به خانه برنمی گردد.
دیدگاهتان را بنویسید