افسانهی مترسک
یک مترسکِ تنها برای دوست شدن با گروهی از پرندگان، بدون موفقیت تلاش میکند، اما نمیتواند متوجه شود که چرا آنها نمیخواهند به او نزدیک شوند. یک کلاغ کور زخمی جلوی پای او میافتد و مترسک از او مواظبت میکند. از طریق این کلاغ او متوجه میشود چرا کلاغها از مترسکها میترسند. پس از دریافتن موضوع، در میانهی شب به خانهی مالکاش میرود، او را بیدار میکند، و از او میخواهد به او شغل دیگری بدهد. او نمیداند که چنین درخواست معصومانهای بر سر او چه خواهد آورد.
دیدگاهتان را بنویسید