حتی کبوترها نیز به بهشت می روند
در شبی پاییزی و مهتابی، یک کشیش با موتور سیکلت در حال رفتن به خانه آقای مولین است و به موقع می رسد تا درست موقعی می رسد که پیرمرد در حال افتادن از روی یک صندلی است که روی کتاب ها قرار داده شده تا دستش به بطری کنیاک برسد. اقای مولین، یک آدم خسیس با پول زیاد است که کشیش می خواهد به او کپسولی فضایی را بفروشد که او را به بهشت خواهد برد. پس از امتحان کردن آن و کمی مداکره، معامله در حال جوش خوردن است اما بعد در به صدا در می آید
دیدگاهتان را بنویسید