آخرین نفر
مرد پیر از همه بیشتر عمر کرد. دوستانش، همسرش و فرزندانش. اما تنها نبود. یک یخچال قدیمی به سختی در راهرو وزوز میکرد، و جای دوستان و خانواده را گرفته بود. مرد پیر یادش نمیامد آخرین بار کی خانه را ترک کرده بود. نیازی به آن نبود. مرد پیر به این اصل دلبسته بود: “هر روز را طوری زندگی کن که انگار آخرین روز توست”. هر شب او شرطبندی میکرد که میمیرد. صبح بعد بیدار میشد و به سمت یخچال تلوتلو میخورد. یخچال همراه بیزحمتی نبود. خسخس میکرد و از جا میپرید، و بعد ناگهان متوقف میشد. مرد پیر را آزار میداد. نمیتوانست حالت تنها دوست خود را پیشبینی کند. هر روز روبروی یخچال مینشست و مینوشت: ۸:۰۰ روشن شد، ۹:۱۵ خاموش شد، ۹:۴۷ روشن شد… . بدین ترتیب امیدوار بود الگوی متداومی که بر طبق آن دوستش زندگی میکرد را درک کند. آنروز طبق معمول شروع شد. مرد پیر زنده بیدار شد و به سمت راهرو رفت. یخچال بخصوص بدخلق بود. مرد پیر عصبانی شد و تلویزیون را روشن کرد- برای اولین بار طی سالها. این زندگیاش را برای همیشه تغییر داد.
دیدگاهتان را بنویسید